کاش بغل دستی ام پاییز را دوست داشت

ساخت وبلاگ
چقدر غمگین و افسرده میشدم اگر قرار بود برای اینجا نوشتن خودم را بتکانم و گردوخاک صفحه را بگیرم و انگشتهایم را ماساژ دهم. شبیه انسانی که چند سال با فوت یک جادوگر یخی منجمد شده بود. بله! اگر اینطور بود کاش بغل دستی ام پاییز را دوست داشت...ادامه مطلب
ما را در سایت کاش بغل دستی ام پاییز را دوست داشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7myhappylifea بازدید : 28 تاريخ : پنجشنبه 5 دی 1398 ساعت: 7:27

صبح جمعه ی پاییزی باید بوی نسیم خنک و نم باران بدهد. در سکوت دمدمای سپیده ی صبحش باید صدای کشیدن جاروی رفتگر روی برگهای خشک را شنید و کمی بعدش صدای کلاغها را. باید پنجره را باز کرد و با یک نفس عمیق هو کاش بغل دستی ام پاییز را دوست داشت...ادامه مطلب
ما را در سایت کاش بغل دستی ام پاییز را دوست داشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7myhappylifea بازدید : 34 تاريخ : پنجشنبه 5 دی 1398 ساعت: 7:27

سه شنبه بیست و هفتم آبان نود و هشت من و اچ بی دستهای هم را گرفتیم و راه افتادیم سمت فلکه صادقیه. هوا ابری و گرفته بود و قطره­های ریز باران هرچند دقیقه یکبار می­چکید رویمان. انگار بین آسمان و زمین را ا کاش بغل دستی ام پاییز را دوست داشت...ادامه مطلب
ما را در سایت کاش بغل دستی ام پاییز را دوست داشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7myhappylifea بازدید : 38 تاريخ : پنجشنبه 5 دی 1398 ساعت: 7:27

  زل زده بود به دوربین و داشت از تجربه ی مرگش برای بیننده ها میگفت. رسیده بود به دیدارش با فرشته ی دوبال و تاکید میکرد که فرشته دقیقا دو بال داشت و اصرار داشت که این قسمت ماجرایش از همه جالب تر است که فرشته دو بال داشت نه  یک بال! سعی کردم مرد خوش سیمای تک بالی را مجسم کنم که بشود فرشته ی پیش از مرگ یارو اما نشد. همش تصویر مگسی که یک بالش کنده شده بود و دست و پاهایش رو به هوا بود و گوشه ی پنجره افتاده بود جلوی چشمم می آمد. فرشته ی دو بال به مرد گفته بود که فعلا وقتش نرسیده و باید برگردد و بعد دوربین چرخید روی یک زن که پشتش را کرده بود به ما و داشت از تجربه ی مرگش میگفت اما تصویر بیشتر شبیه به صحنه ی اعترافات یکی از اعضای خانه عفاف بود. درست همان لحظه که زن یک نور کور کننده دیده بود با گوشه ی انگشت کوچیکه تلویزیون را خاموش کردم تا در تاریکی همیشگی فرو برود. شب قبل اچ بی خواب دیده بود که من مرده ام. البته دقیقا این را نگفته بود اما اینکه من تو ماشینی بوده ام که افتاده بود توی دره ای که سیلاب تویش بوده برای من همین معنی را میدهد اما وقتی پرسیدم آخرش چه شد لقمه کره و عسل را در دهانش چپاند کاش بغل دستی ام پاییز را دوست داشت...ادامه مطلب
ما را در سایت کاش بغل دستی ام پاییز را دوست داشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7myhappylifea بازدید : 43 تاريخ : چهارشنبه 11 اسفند 1395 ساعت: 5:42

  صدای گرما در همه جای خانه پیچیده بود. بیرون سرما در سکوت ترسناکی به دیوارها و درختهای لخت حمله کرده بود و به پنجره ها میکوبید. آتش در شومینه میرقصید و و جرق جرق چوبهای خشک را در دهانش میجوید. خانه بوی غذای خورده شده ی ظهر و چای تازه دم میداد. پیراشکی های دارچینی کوچولو روی میز عسلی جلوی پاهایم بودند و حالم را با عطرشان خوشتر از خوش میکردند. اینها را با چند تا تکه نان و سمبوسه سر راهمان خریده بودیم و افتاده بودیم توی پیچ های جاده لشگرک که برویم آخر هفته مان را با کوهای سرما زده بگذرانیم. پیچ سوم که پیچید ما هم پیچیدیم اما ماشین جلویی نپیچید و صاف رفت تو گاردریل و بعد دود و سکوت و راننده ی خم شده روی فرمان و مردی که کنارش ناله میکرد. اچ بی پیاده شد و من طبق معمول منتظر مانده بودم که اگر حالشان خوب است بروم پیششان! از همان افلیج بازی هایی که دمدمای حال بد و اتفاقات ناگوار بهم دست میدهد و کر و لال و لمسم میکند. از توی آینه که دیدم مرد از ماشین پیاده شد و زن بهوش آمده از ماشین پیاده شدم. اچ بی گفت یک تکه شکلات ببرم که مرد بخورد. از مرد خوشم نیامد. بنظرم آمد که بیخودی شلوغش کرده و دنده های کاش بغل دستی ام پاییز را دوست داشت...ادامه مطلب
ما را در سایت کاش بغل دستی ام پاییز را دوست داشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7myhappylifea بازدید : 39 تاريخ : چهارشنبه 11 اسفند 1395 ساعت: 5:42

آن روز صبح آنقدری زود از خانه بیرون زدم که هوا هنوز با نفس گرم مردم خوابالو دم نکرده بود و بوی خنکی و ته مانده ی سکوت شب در شهر مانده بود. من بر خلاف مسیر همیشگی به سمت میدان گل میرفتم و به طرز پیچیدن دسته گلم و نتیجه ی رویایی کارم فکر میکردم. آن روز صبح من بودم و اچ بی روی یک لکه ی خاکستری بنام تهران زمستانی با یک نقطه ی ریز قرمز که چشمک میزد. گلهایم صورتی و سفید بودند که هرکدام دسته کم بیست تا برگ کج و آویزان داشتند و روی هم رفته چهارصد و سی تا تیغ تیز و وحشی رویشان بود و انتهای ساقه هایشان تا زیر زانوهایم میرسید. خب بله عاشق بودم و در انتخاب گلها عقل را به کل بسته بندی کرده بودم و تماما با قلبم جلو رفته بودم تا از دل برود که بر دلش نشیند. دسته گلم را در شرکت وسط نامه نگاری ها پیچیده بودم و کمی بیشتر از تعداد تیغها به خودم فحش داده بودم و بعد از اینکه زورم نرسیده بود ساقه های کلفت را کمی کوتاه کنم دسته گل دراز و یک و نیم متری را توی تراس گذاشته بودم چون عقل تازه از پلمپ در آمده ام گفته بود "محیط کار جای این لوس بازیها نیست پاشو جمع کن بساط ولنتاین بازیتو خرس گنده". اولین و آخرین دست کاش بغل دستی ام پاییز را دوست داشت...ادامه مطلب
ما را در سایت کاش بغل دستی ام پاییز را دوست داشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7myhappylifea بازدید : 52 تاريخ : چهارشنبه 11 اسفند 1395 ساعت: 5:42

اچ بی یک تکه ابر پنبه ای سفید بود که کنارم خر و پف میکرد و به سکوت وحشتناک شب با نفسهای ریتمیک و بلندش چخه میگفت و من پیچیده در لبهای قرمز و سبک و نرم لباسم کنارش دراز کشیده بودم و با خدا مذاکره میکردم. ساعت ۲:۴۵ بامداد بود.  هفته ی پیش آخر مهمانی بین پیش دستی های خامه ای شده و پوست خیارهای آویزانشان نشسته بودیم و با شکمی سیر از یک مهمانی ناهار دوستانه با هم گپ میزدیم. دکتر فیزیکمان گفت جایی بین بودن و نبودن گیر کرده و نبودنش را بیشتر از بودنش قبول دارد. صدای دکترمان مخملی و منحصربفرد است و صحبت که میکند لبهایش از دو طرف به سمت پایین کش می آیند و آنقدر تمیز کاش بغل دستی ام پاییز را دوست داشت...ادامه مطلب
ما را در سایت کاش بغل دستی ام پاییز را دوست داشت دنبال می کنید

برچسب : تو در جان مني من غم ندارم,تو در جان مني من غم ندارم عصار,شاعر تو در جان مني من غم ندارم, نویسنده : 7myhappylifea بازدید : 90 تاريخ : يکشنبه 4 مهر 1395 ساعت: 6:47

یک سال و ٣ ماه و ٣ روز است که شده ام "زن همسایه". یکی مثل سوسن خانمِ شانزده سال پیش یا فریده خانم یا شهلا یا حتی شاید مَلی خانمِ  کمرنگ بچگی ها که مینشستیم روی پله ی خانه اش و خاله بازی میکردیم و او گهگداری در خانه ش را باز میکرد و به ما که پشتمان خالی شده بود و نصفمان در خانه اش بود میخندید و در را میبست. هروقت میخندم یادِ سوسن می افتم که چهار بار در روز جیغ میزد و بعد میخندید و صدایش در خانه ما مثل رعد و برق میپیچید. همیشه فکر میکردم چطور میتواند اینطور بخندد و بعد بیاید در خانه مان را بزند و سرش را کج کند و قابلمه ی نخود خیس شده اش را بدهد تا من و مامان کمکش کاش بغل دستی ام پاییز را دوست داشت...ادامه مطلب
ما را در سایت کاش بغل دستی ام پاییز را دوست داشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7myhappylifea بازدید : 108 تاريخ : يکشنبه 4 مهر 1395 ساعت: 6:47

ساعت چهار صبح است و حالا دیگر ته چین باید به اواخر روده کوچکم رسیده باشد اما من احساس یک ″معده ته چینی″ را دارم که چند ریشه مرغ هم از زبان کوچکش آویزان است! اچ بی داشت میخوابید که با قسم های جلاله آدرس مستقیم پاستیل ها را از من گرفت و بعد مثل یک هیولای کوچک خبیث خندید و گفت که نصفه شب دخلش را می آورد و خنده اش تمام نشده بود که با دهان باز خوابش برد. بله من هم یاد غول در جک و لوبیای سحرآمیز افتادم!! امشب اما به لطف ته چین مهمانی و قهوه ی بعد از ظهر، من هوشیار و شاد و خندان به انتظار طلوع نشسته ام و به دستهایم نگاه میکنم. دستهایم شبیه به دستهای خاله هتی در قصه کاش بغل دستی ام پاییز را دوست داشت...ادامه مطلب
ما را در سایت کاش بغل دستی ام پاییز را دوست داشت دنبال می کنید

برچسب : منو ببر با حرفات,منو با خودت ببر,دانلود اهنگ منو ببر با حرفات,اهنگ منو ببر با حرفات,منو باخودت ببر گوگوش, نویسنده : 7myhappylifea بازدید : 36 تاريخ : يکشنبه 4 مهر 1395 ساعت: 6:46

اشرف خانم را اولین بار از توی آشپزخانه خاله دیدم. بین ما، سه نفر در حال گریه کردن بودند و یک نفر به حالت نیمه غش کنار دستش افتاده بود و او با چشمهای سرخ شده به نقطه ای خیره شده بود. سعید مرده بود و همه ی ما در آن لحظه دست کم در یک چیز تفاهم داشتیم؛ لباس سیاه!  دیدار بعدی ما از توی آشپزخانه مامان بود. روزی که  به بهانه سالگرد فوت مامانبزرگ دور هم جمع شده بودیم که آبگوشت بخوریم و وسط لقمه های گوشتکوبیده با ترشی و پیازمان یادی هم از مامانبزرگ بکنیم. آنروز اشرف با ممدآقا آمد خانه مان. حضور ممدآقا در آن محفل کوچک و صمیمی و خانوادگی که اشرف خانمش هم بخاطر محبتها کاش بغل دستی ام پاییز را دوست داشت...ادامه مطلب
ما را در سایت کاش بغل دستی ام پاییز را دوست داشت دنبال می کنید

برچسب : خانم اشرف بروجردی,خانم اشرف پهلوی,وبلاگ خانم اشرف عليخاني,خانم اشرف غنی احمدزی کیست,تصاویر خانم اشرف غنی احمدزی,مصاحبه خانم اشرف غنی احمدزی,اسم خانم اشرف غنی,خانم اشرف السادات حسینی,تصاویر خانم اشرف غنی,درباره خانم اشرف غنی, نویسنده : 7myhappylifea بازدید : 65 تاريخ : يکشنبه 4 مهر 1395 ساعت: 6:46